سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس به پیشباز آرای گوناگون برود، لغزشگاهها را بشناسد . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط ناصر اعتصامی در 87/3/23:: 5:37 عصر

بسم الله و بالله

 .... شب بیست و سوم خرداد 1367 منطقه عملیاتی شلمچه عملیات بیت المقدس 7 ...

روبو سی‌ها شروع شد . گردان کربلا گروهان شهادت دسته یکم ،‌چه حال و هوایی ایجاد شده بود ،‌هرکسی یه گوشه تو تاریکی سنگر سوله مانند ، خودشو آماده می‌کرد برا عملیاتی که در پیش بود .

بعضیا گل خنده رو لباشون و بعضیا هم با خدای خودشون خلوت کرده بودن و منتظر امضای براتشون، تا به لقاء یار برسن !

بعد از کمی استراحت شروع به حرکت کردیم ... تا نماز صب پیاده رفتیم ! گردانهای خط شکن خط عراقیا رو شکسته بودن و اونا رو تارو مار کرده و پیشروی کرده بودن . گردان ما جزو گردان‌های بعدی بود که بایستی خط رو تثبیت می‌کرد و به قول خودمون روی عراقیا رو کم میکرد !

"نمازو درحال حرکت بخونین" این جمله خیلی آهسته ولی خیلی سریع !! دهن به دهن از ابتدای ستون تا انتهای ستون رفت نمازو در حال حرکت خوندیم ..... قربه الی الله ، الله اکبر !

ساعت حدودای 6-5 صب بود که خط رو تحویل گرفتیم . عجب گرمایی ! اونم تو این موقع از سال ؟ تو خرداد ماه شلمچه ؟ خورشید هنوز خوب خودشو تو افق جابجا نکرده بود ولی انگار ظل ظهر تو مرداده تهرون داشت گرما میداد .

انگاری اونم همراه آتیش خمپاره‌ها و توپخونه عراقیا دست به یکی کرده بود !

پشت یه خاکریز روبروی عراقیا مستقر شدیم "برادرا برا خودشون سنگر درس کنن" با هزار جون کندن خاک خاکریزی که پشتش پناه گرفته بودیم رو شروع کردیم به کندن ، بعضیا با با سرنیزه‌هایی که همراهشون بود ،‌بعضیا با سمبه‌ی کلاش ، بعضیا با قاشقایی که برا غذاخوردن تو خط با خودشون آورده بودن ،‌ بعضیا با کلاه سنگری ، بعضیام هم بادست خالی !! باورنمی‌کنین نه ؟!

... خدایا عجب هوا گرم شده ؟‌!  انگار جهنم اینجا شکاف خورده و دهن باز کرده و داره از اینجا نفس میکشه !

حالا دیگه ساعت 7 صب رو گذرونده بود بدجوری کلافه شده بودم خیلی گرم بود آب به اندازه کافی تو دست و بال بچه ها نبود مگه میشد تویوتا‌های حامل آب خوردنو تو اون خط با اون شدت آتیش خمپاره و توپ فرانسوی عراقیا آورد جلو و رسوند دست بچه‌ها ؟

قمقمه‌هامون چی شدن ؟! ... اونا که بابا همون قبل طلوع خورشید ترتیبش داده شد از تشنگی ، اونم لاجرعه !

یکی دو بار یکی از بچه‌ها یکی یه در فلاسک آب به بچه ها داده بود از اول خاکریز تا ته تهش . ........

...لامصب این خاکریز چرا اینقد سفته ؟! خاکش رس بود مگه می‌شد سوراخش کنی چه برسه به اینکه یه سنگر برا خودت بسازی و بری توش که تیری ،‌ترکشی ، چیزی از پشت بهت نخوره . بعضیا باندازه بالا تنه‌شون یه سنگر به عمق 10 تا 15 سانتیمتر کنده بودن تا اگه لازم بود فقط از سرو کله شون در برابر تیر و ترکشا محافظت کنن ....

...گرما هنوز بیداد میکرد ... تازه این اولشه !

داشتم له له میزدم ، عرق از سرو روم همین‌جوری میبارید ، چفیه‌ها خشک و گردو خاک گرفته مثل کاغذ سمباده شده بودن ، ‌پیشونی و صورتت رو با یه لایه از گردو خاک که رو سر و صورت نشسته بود خراش میداد ... بعضی بچه‌ها دراز کشیده بودن پشت خاکریز ، ‌سرو تنه رو کرده بودن تو حفره‌ای که کنده بودن و چفیه شونو کشیده بودن رو صورتشون تا از آفتاب در امون بمونن .

ساعت 8 صب شده بود از شدت تشنگی و گرما بیحال شده بودم ... نه ! بیحال شده بودیم ، هنوز کار سنگرم تموم نشده بود ، دیگه از کندن ناامید شده بودم خودمو به امان خدا رها کرده بودم دیگه آبی تو بساط هیشکی نبود . لبای بچه ها خشکیده ،‌خاکی ،‌کبود و ‌ترک خورده شده بود،  دیگه هیشکی کاری نمیکرد یعنی نمیشد کاری کنی فاصله خاکریز ما با خاکریز عراقیا 150 متر بیشتر نبود " برادرا خاکریز روبرو رو هدف بگیرن و به اون سمت شلیک کنن" ......

" آقا دوتا آرپی جی زن بیان یه تانک داره میاد سمت خاکریز "......

با هر جون کندنی بود بلند شدم و باتفاق یکی از بچه‌ها دنبال مسئول دسته راه افتادیم یه شیار از خاکریز عراقیا از درست میخورد وسط خاکریز ما از اون وسط یه تانک عراقی داشت میومد جلو ! عجب رویی داشت !

تا اومدم به خودم بجنبم همراهم رفت رو خاکریز و یا علی ! .........

دمش گرم ! با همون شلیک اول تانک به احترام دقت اون رزمنده کلاهشو از سرش برداشت !؟

آره ! برجکش پرید ! الله اکبر دمت گرم بیا پایین ...

برگشتیم سرجامون ... دوباره با بیحالی شروع به کندن کردم !

"برادر سلام ما داریم میریم جلو آ !؟‌

با بی حالی و بی حوصلگی برگشتم دیدم محسنه ! از بچه های گردان کمیل بود با قدو قواره ای نحیف مختص بچه های اتابک ! کوچه شهید نیکبخت ! همیشه خنده به لب !

یه قبضه آر.پی.‌جی رو دوشش تقریبا با گوله‌اش هم اندازه هم شده بودن !

برادر داریم میریم جلو آ !

هنوز این آهنگ صداش تو گوشمه " داریم میریم جلو آ جلو آ‌جلو آ !!

یعنی دلت بسوزه ! ‌اینجام من از تو جلوترم !

خندیدم گفتم : به سلامت ! ، دست دادیم و جدا شدیم ! جدا شدیم ! جدا !

این جمله محسن آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم و همیشه تو گوشم زنگ میزنه....

دیگه نتونستم طاقت بیارم گرما زده شده بودم با کمک بچه ها سوار خشایار شدم و تا عقبه با اون اومدم !

سه چار روز زیر سرم و آمپول و دوا درمون بودم تا اینکه شنیدم بچه های گردان کمیل از خط اومدن !

خوشحال شدم رفتم بلوکشون ! تو دوکوهه ! قطعه ای از بهشت !

بچه‌ها شون تازه از خط برگشته بودن خاکی و ژولی پولی !

گفتم : بچه‌ها محسن کجاست !؟؟

... یه دفه انگار آسمون غرمبه شده باشه سه چارتا از بچه ها که دراز کشیده بودن از جا پریدن !

...کدوم محسن !؟

... میر محمدی ... محسن میرمحمدی !؟

یه لحظه انگار هیشکی حرفم رو نشنیده باشه سکوت ، سکوت و سکوت ، انگار یه چند ثانیه‌ای حیات از حرکت افتاد ، هیشکی و هیچی تکون نمیخورد .... !

یکی که نفهمیدم کی بود با ناله ضعیفی گفت :

" شهید شدش !"

اتاق دور سرم چرخی خورد و آوار شد رو سرم ... نه !

یکی دیگه‌م گفت :‌ شهید شد !

...کجا ؟

... توخط ... جنازه‌ش هم موند ! ... نشد بیاریش !

... مطمئنین ؟

... آره بابا ! ...... راستی دوستشی ؟!

... نه !........ بغضمو خوردم ....... پسر عمه‌مه ! ........ حالا چکار کنم !‌.... چطوری به مادر پیرش بگم ؟ .....

....

هر سال درست روز بیست و سوم خرداد یاد حماسه سازیهای دلاوران جبهه میفتم ، با خدای خودم عهد بسته‌م هیچ‌ وقت این روز رو فراموش نکنم !

محسن عزیز !

ما دو تن بودیم  ! ... وقتی می‌رفتیم ...

تو رفتی و ماندی ! ...

و من ! تنها بازگشتم...

و فراموش شدم !

تو بالا رفته‌ای من در زمینم                         برادر رو سیاهم شرمگینم

یاد و خاطره دلاور مردان اسلام مخصوصا شهدای عملیات بیت المقدس 7 و شهید عزیز محسن میرمحمدی و پدر و مادر به خدا پیوسته‌اش گرامی باد

با تشکر از کربلایی


کلمات کلیدی :