خداوند میفرماید :
ای فرزند آدم !
ملائکه من شب و روز مواظب تو هستند . آنچه را میگویی و انجام میدهی کم یا زیاد ، همه را مینویسند !
آسمان بر آنچه از تو دیده شهادت میدهد و زمین بر آنچه روی آن انجام دادهای گواهی میدهد !
خورشید و ماه و ستارگان بر آنچه میگویی و عمل میکنی شهادت خواهند داد !
و خود نیز بر قلب و بر اعمال مخفی تو آگاهم !
((حدیث قدسی – آداب الطلاب ص 5))
سلام بر تو مهدی جان که موعود زمان و وعده خدایی !
سلام بر تو ای شکوه زمین و ای همنشین محبوب غربت !
چه جمعه های زیادی که به انتظار آمدنت سپری شدند و چه هفتهها و روزهای خالی از لطفی که بی حضور پر میمنت تو گذراندم ! .
سلام بر تو ، ای زاده زهرا (س) !
سلام بر درودهای تو ! سلام بر تکبیرها ، قیامها و قعودهای تو !
سلام بر نجواهای شبانه تو ! سلام بر گریه های تو در دشتهای زرد غیبت !
مهدی جان !
دیر زمانی است که با ما سخن نمیگویی و نرگس گلستان جمالت را در هزار پیچ جلال و شکوه الهیات پنهان نموده ای !
بیا !
بیا که چشمان سرخ و گریان ما در انتظار تماشای جمالت به سو سو افتادهاند .
ای خورشید عالم تاب ! هر روز به برکت نفسهای معطر تو ، شمیم جانمان را صفا میدهیم و به عشق آمدن تو ایام زندگی را ورق میزنیم .
تو ای امید زندگی !
بیا که دیگر حتی ستارهای برای شمردن نیست ! گویی شب را نیز سر بیداری و خورشید را بهانه تابیدن نیست ! .
فوج فوج پرستوها ، سینه آبی آسمان را بی حضور تو نمیخواهند و مرغان خوش آواز بیوجود قدوم سبزت میان شاخسار انتظار ،دعای فرج میسرایند .
بیا و بی سامانی دلهامان را سامان باش !
بیا و بیقراری لحظه هامان را قرار باش !
آخری نیست تمنای سرو سامان را سرو سامان به از این بی سرو سامانی نیست
ای امام جانها ! کاش بتوانم با لحظه دیدنت ،زخم روح را التیام بخشم ، کاش قطره اشکی بر گوشه چشمانت بودم ! کاش میدیدمت و پروانهوار بر گرد شمع وجود نازنینت پر میزدم و میسوختم .
کاش ! با تمام وجود بوسهای بر دستان مهربانت میشدم و دسته گلی از عشق وجود را نثار قدومت میکردم .
کاش ! گرد خاکی بودم که با هر طنین قدمت به هوا برمیخاست !
کاش ! دنیا و هرآنچه در آن است را برایت گلباران کنم !
کاش ! هرچه زودتر بیایی !
کاش ! .... کاش !
چشم تو را ز چشمه مهر آفریدهاند نام تو را از شراب طهور آفریدهاند
دریا هم به وسعت نگاه تو نیست آئینه تو را ز الماس آفــــریدهاند
با تشکر از خانم م. فرضی در ارسال متن فوق
شبی به گوشه خلوت خدا خدا کردم ز روی صدق به دل خستگان دعا کردم
ز سینه آه کشیدم دلم ز آه شکست در آن شکستگی دل چه گریهها کردم
به شوق سجده فتادم به خاک گرم نیاز نمازهای ز کف رفته را قضا کردم
در آن صفای سحر با طواف کعبه عشق ز مروه سعی پر از جذبه تا صفا کردم
چه حال رفت ندانم که با عنایت اشک به بحر رحمت بی انتها شنا کردم
ز تن جدا شدم و روح من صعود گرفت به دل هوای ملاقات کبریا کردم
صدای بال ملائک نشست در گوشم همای عشق شدم سیر در سما کردم
چکید اشک خلوصم به بالهای سپاس چو با ملائکه پرواز تا خدا کردم
چه گویمت که چه شد جذبه بود و رحمت دوست به حیرتم که کجا بودم و چهها کردم
ز بخت بد پس از آن شب روان پاکم را به دست نفس هوسآزما رها کردم
کنون رواست بر احوال خود بگریم زار از آن که حال مناجات را رها کردم
هوای نفس ندانم که چه کرد با دل من که خویش را ز شب عاشقان جدا کردم
خدای من همه دم باب رحمتت باز است منم که از تو جدا ماندهام خطا کردم
بهار عشق خزان شد چه بیخبر ماندم گریخت فیض سحر این خطا چرا کردم؟
رواست برق ندامت بسوزدم همه عمر که با اطاعت دل پشت بر خدا کردم
بسم الله و بالله
.... شب بیست و سوم خرداد 1367 منطقه عملیاتی شلمچه عملیات بیت المقدس 7 ...
روبو سیها شروع شد . گردان کربلا گروهان شهادت دسته یکم ،چه حال و هوایی ایجاد شده بود ،هرکسی یه گوشه تو تاریکی سنگر سوله مانند ، خودشو آماده میکرد برا عملیاتی که در پیش بود .
بعضیا گل خنده رو لباشون و بعضیا هم با خدای خودشون خلوت کرده بودن و منتظر امضای براتشون، تا به لقاء یار برسن !
بعد از کمی استراحت شروع به حرکت کردیم ... تا نماز صب پیاده رفتیم ! گردانهای خط شکن خط عراقیا رو شکسته بودن و اونا رو تارو مار کرده و پیشروی کرده بودن . گردان ما جزو گردانهای بعدی بود که بایستی خط رو تثبیت میکرد و به قول خودمون روی عراقیا رو کم میکرد !
"نمازو درحال حرکت بخونین" این جمله خیلی آهسته ولی خیلی سریع !! دهن به دهن از ابتدای ستون تا انتهای ستون رفت نمازو در حال حرکت خوندیم ..... قربه الی الله ، الله اکبر !
ساعت حدودای 6-5 صب بود که خط رو تحویل گرفتیم . عجب گرمایی ! اونم تو این موقع از سال ؟ تو خرداد ماه شلمچه ؟ خورشید هنوز خوب خودشو تو افق جابجا نکرده بود ولی انگار ظل ظهر تو مرداده تهرون داشت گرما میداد .
انگاری اونم همراه آتیش خمپارهها و توپخونه عراقیا دست به یکی کرده بود !
پشت یه خاکریز روبروی عراقیا مستقر شدیم "برادرا برا خودشون سنگر درس کنن" با هزار جون کندن خاک خاکریزی که پشتش پناه گرفته بودیم رو شروع کردیم به کندن ، بعضیا با با سرنیزههایی که همراهشون بود ،بعضیا با سمبهی کلاش ، بعضیا با قاشقایی که برا غذاخوردن تو خط با خودشون آورده بودن ، بعضیا با کلاه سنگری ، بعضیام هم بادست خالی !! باورنمیکنین نه ؟!
... خدایا عجب هوا گرم شده ؟! انگار جهنم اینجا شکاف خورده و دهن باز کرده و داره از اینجا نفس میکشه !
حالا دیگه ساعت 7 صب رو گذرونده بود بدجوری کلافه شده بودم خیلی گرم بود آب به اندازه کافی تو دست و بال بچه ها نبود مگه میشد تویوتاهای حامل آب خوردنو تو اون خط با اون شدت آتیش خمپاره و توپ فرانسوی عراقیا آورد جلو و رسوند دست بچهها ؟
قمقمههامون چی شدن ؟! ... اونا که بابا همون قبل طلوع خورشید ترتیبش داده شد از تشنگی ، اونم لاجرعه !
یکی دو بار یکی از بچهها یکی یه در فلاسک آب به بچه ها داده بود از اول خاکریز تا ته تهش . ........
...لامصب این خاکریز چرا اینقد سفته ؟! خاکش رس بود مگه میشد سوراخش کنی چه برسه به اینکه یه سنگر برا خودت بسازی و بری توش که تیری ،ترکشی ، چیزی از پشت بهت نخوره . بعضیا باندازه بالا تنهشون یه سنگر به عمق 10 تا 15 سانتیمتر کنده بودن تا اگه لازم بود فقط از سرو کله شون در برابر تیر و ترکشا محافظت کنن ....
...گرما هنوز بیداد میکرد ... تازه این اولشه !
داشتم له له میزدم ، عرق از سرو روم همینجوری میبارید ، چفیهها خشک و گردو خاک گرفته مثل کاغذ سمباده شده بودن ، پیشونی و صورتت رو با یه لایه از گردو خاک که رو سر و صورت نشسته بود خراش میداد ... بعضی بچهها دراز کشیده بودن پشت خاکریز ، سرو تنه رو کرده بودن تو حفرهای که کنده بودن و چفیه شونو کشیده بودن رو صورتشون تا از آفتاب در امون بمونن .
ساعت 8 صب شده بود از شدت تشنگی و گرما بیحال شده بودم ... نه ! بیحال شده بودیم ، هنوز کار سنگرم تموم نشده بود ، دیگه از کندن ناامید شده بودم خودمو به امان خدا رها کرده بودم دیگه آبی تو بساط هیشکی نبود . لبای بچه ها خشکیده ،خاکی ،کبود و ترک خورده شده بود، دیگه هیشکی کاری نمیکرد یعنی نمیشد کاری کنی فاصله خاکریز ما با خاکریز عراقیا 150 متر بیشتر نبود " برادرا خاکریز روبرو رو هدف بگیرن و به اون سمت شلیک کنن" ......
" آقا دوتا آرپی جی زن بیان یه تانک داره میاد سمت خاکریز "......
با هر جون کندنی بود بلند شدم و باتفاق یکی از بچهها دنبال مسئول دسته راه افتادیم یه شیار از خاکریز عراقیا از درست میخورد وسط خاکریز ما از اون وسط یه تانک عراقی داشت میومد جلو ! عجب رویی داشت !
تا اومدم به خودم بجنبم همراهم رفت رو خاکریز و یا علی ! .........
دمش گرم ! با همون شلیک اول تانک به احترام دقت اون رزمنده کلاهشو از سرش برداشت !؟
آره ! برجکش پرید ! الله اکبر دمت گرم بیا پایین ...
برگشتیم سرجامون ... دوباره با بیحالی شروع به کندن کردم !
"برادر سلام ما داریم میریم جلو آ !؟
با بی حالی و بی حوصلگی برگشتم دیدم محسنه ! از بچه های گردان کمیل بود با قدو قواره ای نحیف مختص بچه های اتابک ! کوچه شهید نیکبخت ! همیشه خنده به لب !
یه قبضه آر.پی.جی رو دوشش تقریبا با گولهاش هم اندازه هم شده بودن !
برادر داریم میریم جلو آ !
هنوز این آهنگ صداش تو گوشمه " داریم میریم جلو آ جلو آجلو آ !!
یعنی دلت بسوزه ! اینجام من از تو جلوترم !
خندیدم گفتم : به سلامت ! ، دست دادیم و جدا شدیم ! جدا شدیم ! جدا !
این جمله محسن آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم و همیشه تو گوشم زنگ میزنه....
دیگه نتونستم طاقت بیارم گرما زده شده بودم با کمک بچه ها سوار خشایار شدم و تا عقبه با اون اومدم !
سه چار روز زیر سرم و آمپول و دوا درمون بودم تا اینکه شنیدم بچه های گردان کمیل از خط اومدن !
خوشحال شدم رفتم بلوکشون ! تو دوکوهه ! قطعه ای از بهشت !
بچهها شون تازه از خط برگشته بودن خاکی و ژولی پولی !
گفتم : بچهها محسن کجاست !؟؟
... یه دفه انگار آسمون غرمبه شده باشه سه چارتا از بچه ها که دراز کشیده بودن از جا پریدن !
...کدوم محسن !؟
... میر محمدی ... محسن میرمحمدی !؟
یه لحظه انگار هیشکی حرفم رو نشنیده باشه سکوت ، سکوت و سکوت ، انگار یه چند ثانیهای حیات از حرکت افتاد ، هیشکی و هیچی تکون نمیخورد .... !
یکی که نفهمیدم کی بود با ناله ضعیفی گفت :
" شهید شدش !"
اتاق دور سرم چرخی خورد و آوار شد رو سرم ... نه !
یکی دیگهم گفت : شهید شد !
...کجا ؟
... توخط ... جنازهش هم موند ! ... نشد بیاریش !
... مطمئنین ؟
... آره بابا ! ...... راستی دوستشی ؟!
... نه !........ بغضمو خوردم ....... پسر عمهمه ! ........ حالا چکار کنم !.... چطوری به مادر پیرش بگم ؟ .....
....
هر سال درست روز بیست و سوم خرداد یاد حماسه سازیهای دلاوران جبهه میفتم ، با خدای خودم عهد بستهم هیچ وقت این روز رو فراموش نکنم !
محسن عزیز !
ما دو تن بودیم ! ... وقتی میرفتیم ...
تو رفتی و ماندی ! ...
و من ! تنها بازگشتم...
و فراموش شدم !
تو بالا رفتهای من در زمینم برادر رو سیاهم شرمگینم
یاد و خاطره دلاور مردان اسلام مخصوصا شهدای عملیات بیت المقدس 7 و شهید عزیز محسن میرمحمدی و پدر و مادر به خدا پیوستهاش گرامی باد
با تشکر از کربلایی
طعم شیرین انتظار !
تا حالا شده یه مهمون که خیلی وقته ندیینش و براتون خیلی عزیزه بخواد بیاد خونتون ؟
چه کار میکنین ؟ چه تدارکی برا ورودش میبینین ؟
شاید باور نکنین ولی چن سال پیش این اتفاق برام افتاد . اون روزا من تو یه شهری غیر از شهر خودمون مشغول به کار بودم و همسرم برای ادامه تحصیل از شهر محل سکونتمون به شهردیگهای رفته بود . تو این سفر پسر دو سالهمون هم همراهش بود .
این سفر برای تحصیل دو سال طول کشید هرچند گاهی وقتا من و گاهی وقتا همسرم از موقعیتهای تعطیلی استفاده میکردیم و به ملاقات هم میرفتیم . ولی در کنار هم بودن و از نعمت وجود هم بهره بردن یه چیز دیگهای بود .
خلاصه روزی فرا رسید که دیگه اومدن توش بود و رفتن نداشت . یعنی همسرم دیگه درسش تموم شده بود و بنا نداشت دیگه برگرده . این خبر خیلی منو خوشحال کرد طوری که به قول معروف تو پوست خودم نمیگنجیدم .
حالا دیگه جمعمون جمع میشد و خونواده سه نفریمون شکل واقعی خودش رو پیدا میکرد . دقیقا یادمه از یه هفته قبل شروع کردم به برنامهریزی برای انجام مقدمات استقبال از همسر و بچهام .
چیکار کردم ؟
خوب ... ! اول یه مقداری جوهر نمک و وایتکس و پودر لباسشویی و یه مقدار هم گاز پاککن ! خریدم و بعد افتادم به جون سرویسها و حمام و آشپزخونه و لباسایی که حالا دیگه یه هفتهای میشد شسته نشده بودن (لباسامو هفتهای یه بار میشستم البته من نه ماشین لباسشویی) ظرفای غذا هم که هفتهای شسته میشدن (اونم صبای جمعه تا ظهر کارم ظرف شستن بود) . خلاصه کنم به قول خودم ، خودمو آماده کردم تا همسرم از راه برسه و یه سور حسابی به میمنت ورودش بدم و جشن خونوادگی کوچیکی رو راه بندازم ! (آره مث همون فیلما که یهو یه سورپرایز برا همسراشون دارن) .
روز موعود فرا رسید دیگه همهچی آماده بود اون جاهایی که تمیز کرده بودم یه بار دیگه چک کردم و مطمئن شدم کارمو حسابی درست انجام دادم . با ماشین رفتم ترمینال و همسر و پسرمو آوردم خونه . تو راه حس کردم درسشو که تموم کرده انگار کوله باری به سنگینی دنیا رو رو زمین گذاشته (چون شرائطی رو برا تحصیل تحمل کرده بود که شاید از تصورتون خارج باشه و هیچکس نتونه اون شرائط رو هضم کنه ! (همسرم از مادر مریضش نگهداری میکرد ، پسرمون رو به مهد کودک میبرد ،خودش دبیر یکی از دبیرستانهای دخترونه شهرقدس بود با اینهمه در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه هم تحصیل میکرد . به اینهمه سختی اضافه کنین از خونه و کاشونه و همسر دور بودن رو ، خودش باید به تنهایی با مشکلات عدیده دست و پنجه نرم میکرد و اونا رو حل میکرد) ....
از اینهمه مقدمه چینی زود بگذرم که منظورم تعریف از همسرو خاطره تعریف کردن نیست .
وقتی رسیدیم خونه تو برق نگاه همسرم رضایت رو دیدم و دیدم انگار به یه آدم تشنه تو گرمای مرداد ماه یه لیوان آب خنک بدی چطور گل از گلش میشکفه و تشنگی یادش میره ؟ همون جوری انگار همسرم خستگی دو سال تموم تحصیل و زحمت طاقت فرسای زندگی بدون شوهر رو در کرده . گل از گلش شکفت و ازم تشکر کرد تازه تا چند روز اجازه نداد شعرا و جملههایی که در مورد استقبالش به در و دیوار زده بودم بکنم .....
بگذریم این همه مقدمه رو واسه چی گفتم؟ واسه این که حتما شما هم تجربه این رو داشتین که یه یار و مهمون سفر رفته تون بخواد بعد از چندی برگرده به پیشتون این احساس رو همه داشتن . مقدمه چینی میکنن و ... اگه مسافرشون رفته باشه سفر حج و یا عتبات دیگه چه بهتر براش قربونی میکنن و شیرینی و ریسه و ...
حالا میتونین تصور کنین اگه این مهمون یه مقام کشوری باشه که فامیلتونه یعنی اگه مثلا رئیس جمهور باشه چطور میشه ؟ اگه نه بالاتر رهبر کشورمون باشه چه حالی بهتون دست میده؟ . (حتما استقبال مردم قدرشناس استان فارس و شهر شیراز رو از مقام معظم رهبری دیدین . ایشون بعد از بیست سال دوباره به شیراز قدم گذاشتند و مردم استان فارس هم دمشون گرم چه کار که نکردن ...)
حالا یه ذره بریم بالاتر اگر این مسافر سفر کرده امام زمون (عج) باشه چی ؟ اونوقت چه کار میکنیم ؟ شهر و آذین میکنیم ،کوچهها رو آب و جارو میکنیم ،ریسه میبندیم ، لباسای نوی خودمون رو میذاریم دم دست ، سرو صورتی صفا میدیم . کینهها رو دور میریزیم ، با هم مهربون میشیم ،از همدیگه تو انجام مراسم استقبال سبقت میگیریم ، بچهها رو تکریم میکنیم ، خونه تکونی میکنیم ... خلاصه هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم . تازه این برا وقتیه که ما نیاز به اومدن اون مسافر عزیز داشته باشیم اگه اون مسافر هم خودش بخواد بیاد پیشمون ولی ما علت این جدایی باشیم چی؟
شب و روز ناله فراغ میزنیم و اشک میریزیم که آقا بیا !
هیچ فکر کردین خودمونو چقدر برای ظهور مهدی صاحب الزمان (عج) آماده کردیم ؟
خداییش من که هیچی در چنته ندارم ......
قسم به عصمت زهرا (س) بیا ز غیبت کبری
دگر بس است جدایی خدا کند که بیایی
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
اللهم عجل لولیک الفرج